بردیابردیا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

ماجراهای پسرم

بردیا و محمد یاسین

دیروز من و بردیا رفتیم مهمونی خونه خاله فاطمه دوست هنرمند مامانی که تازه یه نی نی کوچولو به دنیا آورده بردیا که خیلی آقا و مهربون بود واقعا مهد رفتنش خیلی اجتماعی ش کرده و با خیال راحت همه خونه خاله فاطمه رو  شناسایی کرد اینم عکس های آقا بردیا و محمد یاسین 50 روزه خیلی پسر مهربون و آرومی گل پسر خاله فاطمه اینم عکس های بردیا در حال سیب خوردن مثل خاله فاطمه عاشق سیبه   ...
9 مرداد 1394

آخرین مهارت های بردیا در آستانه دو سال و دوماهگی

بردیا اولین  کلمه ای رو که واقعا استفاده می کنه خودش اختراع کرده این ماه سرما خورد و بعد آلرژی و آبریزش باعث شد که هنوز فین فین می کنه و در این مدت هر وقت فینش میاد به من میگه اف یعنی بیا فینم رو بگیر اینم از اولین کلمه پسر من بعد از ماما  و بابا و دد و ات(الو ) ، اف(یعنی فین) به دایره کلماتش اضافه شده! اما از توانایی هاش حرکتی : مسواک کردن رو یاد گرفته البته بدون خمیر ولی با مسواک بچه ها خودش وامیسه جلو آینه و مسواک می کنه فین کردن رو یاد گرفته و سعی می کنه با دستمال فینش رو پاک کنه با لیوان راحت آب می خوره و البته انواع آش های مختلف رو درست می کنه یعنی هرچی دستش بیاد رو میاره میریزه تو لیوان آن و هم میزنه! ...
6 مرداد 1394

بردیا و مهد کودک

سلام پسر گلم حدود 2 ماهی میشه که سراغ وبلاگت نیومدم تو این مدت مهمترین اتفاق مهد کودک رفتن تو بود. راستش دیر حرف اومدنت و همینطور توصیه های دکتر هلاکویی برای برداشتن گام استقلال ، باعث شد که در پایان 2 سالگی شروع کردیم دنبال مهد گشتن برای تو یه مهد کودک معروف نزدیک خونه مون بود که همه ازش تعریف می کردن، اول بردمت اونجا، ولی کاش نمی بردم، اولا که خیلی شلوغ بود که البته بدترین خصوصیتش نبود. روز اول با هم یه ساعتی نشستیم داخل اتاق نوپاها که حدود 15 بچه داخلش بودن ، اتاقی کوچیک بود و یه سبد بزرگ اسباب بازی و یه کمد داشت. مربی شون زحمت می کشید اما برای 15 تا بچه فقط می رسید که بهشون غذا بده ، بعد به زور به خطشون می کرد و باید صاف می ایستادن...
6 مرداد 1394
1